خاطرات يك آدم خيال پرداز...
با خودم مي گويم: بايد بروم . از جاده ها مي ترسم . تقصير همان خوابهاست و آن ترس پنهان از " تنها ماندن" . سالهاست اين ترس و نگراني را با خودم اين ور و آن ور مي برم . . . نکند تنها شوم ! ...
... براي روزهاي خوب برنامه ريزي مي کنم . امروز مي خواستم يک روز خوب داشته باشم . ولي باور کن نمي توانم اداي آدم هاي خوشبخت را در بياورم . هر چند خوب مي دانم بدبخت هم نيستم . يک جور بلاتکليفي . بايد زودتر يک فکري به حال اين فکر و خيال ها بکنم تا زندگيم را به گند نکشيده اند . مي ترسم دير شود .
يک کتاب جديد از هانريش بل بر مي دارم « قطار به موقع رسيد » . تمام وقت دستگاه شور مي زنم و مي فهمم توي زدن اين رديف زيادي احمق و بي استعدادم . روزنامه مي خوانم . آهنگ هاي مورد علاقه ام را گوش مي کنم . مي رقصم _ همه چيز خوب و مرتب است . بيخودي نگرانم . حالا يک لبخند به پهناي صورتم ...
يک کلمه از اين کتاب را نخوانده ام . هميشه شروع يک کتاب نياز به تمرکز دارد . آدم سخت وارد يک کتاب مي شود . همش مقدمه چيني هاي خسته کننده . يا نويسنده پرتابت مي کند وسط يک داستان و تا يک فصل هي بايد دنبال آدم ها بگردي و نام ها را به خاطر بسپاري . فعلن تمرکزي ندارم... او کجاست؟!!!
يادم نيست به چي فکر مي کردم .
اين جا پر است از عنکبوت . همه جا دارند تار مي تنند !
باز هم فکر و خيال هاي بد که دست از سرم بر نمي دارند . سرم درد مي کند . يک چاي بدمزه مي خورم!
همش جاده بود .
صداي جير جيرکها و بعد اندکي باران .
تلاش براي خوابيدن بدجوري عذابم مي دهد . از اين کار بدم مي آيد . باعث مي شود هي تو تختخواب غلت بزنم و فکرهاي احمقانه از توي تاريکي هجوم بياورند . خودم را با کتاب ها سرگرم مي کنم .
باز باران باران ...
امشب انعکاس صورتم را توي شيشه مي بينم . بي هيچ دليل قانع کننده اي مي فهمم دوستش دارم . نه اين که زيبا باشد . نه ! ولي دوستش دارم . همين .
اي کاش حال تو خوب باشد . من خوبم !!!
شيشهء پنجره را باران شست ...
باز هم مي آيم توي اين کلبه تنهايي ام! از تو هنوز خبري نيست! خيلي تنها تر ميشوم!
از خودم مي پرسم: کجاست الان؟
گلويم درد ميکند...
باران مي آيد هنوز ...
هنوز از تو خبري نيست!
www.shoka.rozblog.com